شب بود و آسمان گریه میکرد سرش را بر سینه ام نهاده بود
می گفت: قشنگ ترین قصه را برایم بگو
نگاهم را بر چشمان زیبایش دوختم
گفتم: چشمانت را ببند چشمانش را بست ومن
آهسته روی لبانش خم شدم
وقصه ی بوسه را برایش گفتم آن گاه باران تمام شد
وآسمان برسر من مروارید پاشید